«آروم باش! این فقط یه کلیشه ی برعکسه»
یه مرد تنها این موقع شب تنها تو خیابون چیکار میکنه؟ اینجور مردا خرابن!
مردو چه به این غلطا؟ تو بشین بچه هاتو تر و خشک کن ضعیفه! مرد عقلش ناقصه!
اگه بیشتر به زنت میرسیدی این مردو نمی آورد سرت ، خودت کم گذاشتی!
تو برو بشین پشت ماشین لباس شویی ، مردو چه به رانندگی:/
پیر پسره ، ترشیده!
من از طرف جامعه ی لاغرای ایران میگم : آقا ما لاغرا خیلی مظلومیم
نامردا معلوم نیست فازشون چیه یه بار بهمون میگن کراکی یه بار میگن باربی:/
بابا لامصبا این چه وضعشه آخه از کجا اومدین شما؟
سلام اوشاخلار. نجه سیز؟
بو بیدنه چالش دی کی آقا رهام دعوت الیب ، اگر تورک سوز کی آخره جات اوخویون ، اگر نه ، توصیه الیرم وقتیزی هدر ورمین و مستقیم گدین ترجمه نی اوخویون.
خب ، قرار دی کی بو پست ترکی دیلینن اولسون. از اونجایی که من بولمورم نمنه یازام ، سیزه بیدنه تکه فیلم قویورام کی امیدوارام باخاسیز و خوشوزا گله.
عزیز دوستدار ، حائز توجه دی کی بیلسیز ، بعضی کلمه لر کی فارسی ده استفاده اولونور ، ترکی دی. مثلا بشقاب ، کی ترجمه سی اولور ظرف خالی.
بعضی بویوح برند لر ده وار کی ، ترکی کلمه لر دن استفاده الیب لر ، مثلا سن ایچ (تو بنوش) یا آناتا (پدر و مادر)
بعضی کلمه لر ده وار کی اصلا معادل فارسی سی یوخدی
حالا فیلمه باخیب اوزوز متوجه اولارسیز . زیر نویس اوزوم یازمیشام . روز خوش
رفته بودم بیرون و چند تا لوازم بهداشتی نیاز داشتم که بخرم.
تصمیم گرفتم برم داروخانه ی آن دست خیابان و از فروشنده ی خانم قسمت لوازم بهداشتی اش یک کرم مرطوب کننده و یک دکتر ژیلا و چند بسته نوار بهداشتی بگیرم و برگردم. اما وقتی وارد داروخانه شدم هرچی چشم چشم کردم از خانم داروخانه چی خبری نیست ، که یه آقای مسن از پشت پیشخوان گفت: جانم دخترم چیزی لازم داری؟
+من با مِن مِن میگم : خانومی که قبلا اینجا بود نیست؟
- نه دخترم رفته مرخصی کاری داری؟
+ نه یه کار شخصی با خودشون داشتم
- خوب اگه همراهش رو داری بهش زنگ بزن چون تا هفته ی دیگه بر نمیگرده
+ممنون
خدای کهکشانا و جهان، ساختن و اداره ی این جهان برای تو کاری نداره و باور دارم و میخوام که باور داشته باشم که همه چیز برای تو روی حساب و کتابه. خدای ستاره های بزرگ و نورانی، مسایل کوچیک مارو حل کن لطفا. مسایل کوچیک مارو توی آسمون هات حل کن. مثل شکر تو آب. یه جوری که محو و نا پیدا بشن. میشه خدایا؟ مارو به زندگی عادیمون برگردون. مارو شبیه رمان طاعون نکن لطفاً. خدایا ما آدم های بدی هستیم ولی کمکمون کن خوب بشیم و نیاز به تنبیه نداشته باشیم چون ما مقابل تو کوچیک تر از این حرفا هستیم. خدایا اگرچه ی صدای من کوچیک و ضعیفه اما میدونم تو اونقدر قوی و مهربون هستی که میشنویش
"پنج شنبه (۳ بهمن) اولین پنج شنبه یکی از همسایه هامون بود که به تازگی فوت کرده بود (خدا رحمتش کنه) . برای ناهار کارت فرستاده بودن ، مامان و بابام .
بابام براش کار پیش اومد و نتونست بره ، مامانم هم نه تونست تنهایی بره نه تونست کلا نره ، چون زشت بود. تصمیم گرفتیم من و مامانم دوتایی بریم...
قسمت غذا خوریه تالار زنانه مردانه جدا بود ولی بین دو قسمت پرده ای نبود و میزهای آقایون دیده میشد. اکثر میزها پر بود و رفتیم جایی نشستیم که ردیف بعدی آقایون بود . غذا رو آوردن ...
همه مشغول غذا خوردن بودن که تو میز روبرویی چند اتفاق همزمان افتاد.
یک پسر کوچک (تقریبا ۹ ، ۱۰ ساله) کنار یه پسر بزرگتر (اونم تقریبا ۲۳ ، ۲۴ ساله) نشسته بود . یه پسری هم سن و سال پسربزرگتر کنارش نشسته بود و گاها سرهاشون رو بهم نزدیک میکردن و حرف میزدن .
یک لحظه ، نگاهم افتاد به اون میزه و صحنه ی چندشی رو دیدم که تا عمر دارم گمون نکنم فراموشش کنم.
پسر کوچکتر یک تکه گوشت رو تو بشقاب پسر بزرگتر تف کرد و اونم که مشغول صحبت با کنار دستیش بود ، ندید و همونطور بی توجه چنگالش رو توی گوشت دهنی فرو کرد و خوردش.
بچه بودم...
برخلاف بقیه بچه ها هیچوقت دوست نداشتم بزرگ شم...
اما...
روز به روز قد کشیدم و رشد کردم...
موهای خرگوشیم به موهای بافته شده تبدیل شد...
کفش های چراغدارم به کفشای اسپرت...
لباس های صورتی و کوتام به مانتوی بلند...
دوباره قسم خوردم...
قسم خوردم که با وجود بزرگ شدنم، اخلاقم بچگونه بمونه...
اما...
مثل اینکه دنیا نمی خواست...

+این وبلاگ در هیچ چالشی شرکت نخواهد کرد!
حواست به هوای دلت باشه رفیق :) چون فقط همین حالاست که اهمیت داره