دیروز رفته بودم خونه یکی از آشناهامون ، یه مشکلی براشون پیش اومده بود و من رفته بودم کمکشون. حالا مهم نیست چرا اونجا بودم!
اونا یه پسر چهار ساله دارن که خیلی بازیگوشه ، دیدم که پای یه چشمش کبود شده و خیلی ناراحت شدم... از مامانش پرسیدم چشم امیر چیشده؟ گفت : هبچی خودت که میدونی چقدر بازیگوشه ، داشت ماشینشو از توی کمدش برمیداشت ، چون قدش نمیرسید با انگشتاش ماشینو کشیده جلو و از اون بالا افتاده صورتش ، دیگه چند ساعت بعد دیدیم کبود شده!
به امیر نگاه کردم که برخلاف همیشه ساکت و آروم نشسته بود. وقتی سر همه شلوغ بود اومد پیشم و آهسته گفت : خاله مامانم دروغ میگه ، من داشتم سر و صدا راه مینداختم اونم گوشیش دستش بود ، از عصبانیت کوبیدش به مبل گوشی برگشت خورد به چشمم ، تازه خون هم اومد.
با دقت نگاه کردم ، آره فقط کبود نشده بود و زخمی هم شده بود. طفلکی ، حتما خیلی درد داشته. پرسیدم : به بابات چی گفتی؟ گفتی که گوشی خورده صورتت؟ گفت : نه مامانم گفت اگه به بابا راستشو بگم دیگه مامانم نمیشه و دوستم نداره.
آه کشیدم ، چرا به خاطر یه مسئله ی ساده ای یه بچه کوچیک رو مجبور کرده که دروغ بگه؟ این از این سن دروغ گفتنو یاد بگیره بزرگ بشه چی میشه؟ نمیدونم شاید تقصیر پدرشه که سر هرچی عصبانی میشه و مجبور شدن دروغ بگن! شاید هم مامان امیر از بچگی ترسو بار اومده و نتونسته حرفشو به کسی بگه؟!
خودمو گذاشتم جای مادرش ، اگر همین اتفاق برای پسر خودم می افتاد ، آیا به شوهرم راستشو میگفتم؟ طبیعتا بله ، چون مسئله ی ساده ایه و از آن گذشته انسان ممکن الخطاست. اما اگر مسئله پیچیده تر از این بود چی؟ بازم میگفتم؟
کمی فکر کردم ، من خودمم به مادرم صدها دروغ گفته ام! چون از بچگی یاد گرفتم که چیزی نگم تا سرزنش نشم یا کتک نخورم! مجبور بودم همیشه سکوت کنم تا نفهمن خطایی کردم. همیشه مشکلاتمو خودم حل کردم و غصه هامو خودم خوردم ، تا نفهمن و یه وقت بهم نگن تو ضعیفی!
سوال: چرا یه پدر و مادر کاری میکنن ، جوری رفتار میکنن که یک بچه احساس آرامش و امنیت نمیکنه و حرفاشو تو خودش میریزه؟ شاید اصلا مشکلی از طرف پدر و مادر وجود نداشته باشه ، ولی رفتاراشون چیز دیگه ای نشون بده. چرا یه پدر و مادر جوری بچه رو تنبیه میکنه که بچه موقع خطا کردن به هر نحوی که شده قایمش میکنه تا مبادا بویی ببرند و سرکوفت بزنن؟ چرا جوری رفتار نمیکنن که بچه پدر و مادرشو بیشتر از دوست و همکلاسیش محرم اسرارش بدونه و باهاشون صمیمی باشه؟ چرا جوری رفتار میکنن که بچه افسردگی بگیره و از کمبود محبت به فضای مجازی و آدمای توش دل ببنده و بعد سرکوفت بزنن که شب تا صبح سرت تو گوشیه! چرا یه کاری میکنن که بچه به هر دری بره با درهای بسته مواجه بشه و آخر سر فکر خودکشی بزنه به سرش؟
هی رفیق! آره با توام که داری اینو میخونی! اگر مجردی سعی کن در آینده جوری با بچه هات رفتار کنی که بچت به جای توخوری باهات صمیمی بشه و حرفاشو بهت بگه. سفره ی دلشو فقط برای تو باز کنه نه کس دیگه ای. و وقتی به خودشناسی رسید بهت افتخار کنه!
اگر متاهلی ، هنوزم دیر نشده! اگر رفتار مناسبی با بچه ات نداری ، سعی کن جوری تربیتش کنی که وقتی اسم پدر و مادر میاد وسط ، صد تا رحمت برات بخونه به خاطر حمایت هایی که ازش کردی.
بیایید بچه هامونو درست تربیت کنیم تا در آینده زخم نخورن ، و اگر خوردن ، حداقل یکیو داشته باشن که سرشونو بزارن رو شونشون و گریه کنن!
نمیگم به حال خودشون ولشون کنید ، ولی جوری هم با سربریدن و مرگ تهدیدشون نکنید که مجبور بشن همه ی اسرارشونو ازتون قایم کنن!
آره رفیق ، همین امروز برو بچتو بغل کن ، بوسش کن ، بزار اونم بغلت کنه. آرامشی که تو بغل کردن وجود داره توی هیچی نیست. حتما نباید منتظر بمونی پسرت یا دخترت ازدواج کنه و با همسرش معاشقه کنه! اون تیکه ای از وجود توئه ، پس باهاش مهربون باش ، بزار باهات راحت باشه. بزار بهت بگه دوستت دارم ، شاید خجالت بکشه ولی وقتی ببینه چقدر به فکرشی و حمایتش میکنی ، حتما میاد و بهت میگه که دوستت داره:)))
.
+من دوستت دارم ، اگر بهت نمیگم به خاطر اینکه هنوز نظرم راجبت عوض نشده ، وقتی نظرم عوض بشه بهت میگم دیگه!
-تو نگو دوستت دارم ، گفتن یدونه عاشقتم انقدر سخته؟ ابراز محبت نکردن ، مثل هدیه ای میمونه که هیچ وقت داده نشده...
آتش بس ۲ (با کمی ویرایش)
پ.ن: مقداری از تجربیات یک زخم خورده ، وگرنه من نه مشاور هستم نه روانشناس!
[برو به فرم ارسال نظر]